سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل دفتر دیده است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :0
کل بازدید :7016
تعداد کل یاداشته ها : 16
103/2/12
12:30 ع



خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست
می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم، سر در بغل
شما پنهان کنیم و بگرییم.

مطلبی که خواهید خواند نوشته ای است از
«سید مرتضی آوینی» پس از دیدار هنرمندان حوزه هنری با رهبر معظم انقلاب،
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، در آبان‌ماه 1368 نگارش یافته و در شماره آذرماه
1368 ماهنامه‌ «سوره» به چاپ رسیده است.

«دیدیم که می شناسیمش ……..و تصویرش را از
پیش در خاطر داشته ایم. دیدیم که می شناسیمش، نه آن سان که دیگران را…… و
نه حتی آن سان که خود را. چه کسی از خود آشناتر ؟ دیده ای هرگز که نقش
غربت در چهره خویش بیند و خود را نبشناسد؟

دیدیم که می شناسیمش، بیش تر از خود … تا
آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش
را باز یابد و یا چونان سایه ای که صاحب سایه را …… و از آن پس با آفتاب
خود را بر قدمگاهش می گستر دیم و شب که می رسید به او می پیوستیم.

آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم
نقش کرده بود؟ می دیدیم که چشمانش فانی است، اما نگاهش باقی، می دیدیم که
لبانش فانی است، اما کلامش باقی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر
فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم؟ کاش گوش نامحرمان نمی شنید.

پهندشت "حدوث " افقی بود تا "طلعت ازلی "
او را اظهار کند و "زمان فانی "، آینه ای که آن "صورت سرمدی را دیدیم که
می شناسیمش، و او همان است، که از این پیش طلعتش را در آب و خاک و باد و
آتش دیده ایم، در خورشید آنگاه می تابد، در ابر آنگاه که می بارد، در آب
باران آنگاه که در جست و جوی گودال ها و دره ها برمی آید، در شفقت صبح ،
در صراحت ظهر، درحجب شب، در رقّت مه و در حزن غروب نخلستان، در شکافتن
دانه ها و در شکفتن غنچه ها ... در عشق پروانه و در سوختن شمع.

دیدیم که می شناسیمش و آن "عهد " تازه شد.
شمع میمرد و پروانه می سوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با
بال های ما بسته است. دیدیم که می شناسیمش و دوستش داریم، آن همه که
آفتابگردان آفتاب را، آن همه که دریا ماه را... و او نیز ما را دوست
میدارد، آن همه که معنا لفظ را.

دیدیم که می شناسیمش، از آن جاذبه ای که
بالها را بسوی او می گشود، از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود، از
آنکه می سوخت و با اشک از چشمان خویش فرو میریخت و فانی می شد در نوری
سرمدی، همان نوری که مبدآ ازلی ادم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب میگذرد،
اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است. چشمانش بسته شد، اما
نگاهش باقی ماند، دهانش بسته شد، اما کلامش باقی ماند.

زمین مهبط است، نه خانه وصل. در این جا
نور از نار می زاید و بقا در فنا است و قرار در بی قراری. زمین معبر است و
نه مقر... و ما می دانستیم. پروانه ای دوران دگردیسی اش رابه پایان برد و
بال گشود و پیله اش چون لفضی تهی از معنا، از شاخه درخت فرو افتاد. رشته
وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان. عصر بینات به پایان رسید و ان اخرین شب،
دیگر به صبح نینجامید. در تاریکی شب، زیر زیرکی نوحه غربت را زمزمه میکرد.
خانه، چشم بر زمین و آسمان بست و در ظلمت پشت پلک ها یش پنهان شد. پرده
ها را آویختیم تا چشمانمان به لاشه سرد و بی روح زمین نیفتد و درخود
ماندیم و یتیمانه گریستیم.

دیری نپایید که ماه بر آمد و در آینه خود را نگریست و شب پرک ها بال به شیشه کوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند.










عزیز ما، ای وصی امام عشق! آنان که معنای
"ولایت " را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند، اما شما خوب می دانید
که سر چشمه این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست. خودتان خوب می دانید که
چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما
آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .
ما طلعت آن عنایت ازلی را
در نگاه شما باز یافتیم . لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را
شکست. سر ما و قدمتان، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


  
  

بهترین ابزار سایت و وبلاگ




بهترین ابزار سایت و وبلاگ

راوی این داستان زیبا مادر شهیدان محمد و حسین دهلوی است که
ایشان سالها منتظر فرزندانشان بودند اما هیچ
خبری از آنها نداشتند تا 
اینکه یک شب خواب دید که:


آخرین روز عاشورا بود...دی ماه سال هشتاد و هشت.وقتی در
غروب عاشورا صحنه ی هتک حرمت به این روز عزیز
از تلویزیون پخش شد فقط اشک میریختم!


بهترین ابزار سایت و وبلاگ

همان شب پسرم به دیدنم آمد.باهم به باغ زیبایی رفتیم در
گوشه ای از باغ نهر آبی بود که اطراف آن درختان چمن پوشانده بود.باغ بسیار زیبا
بود. که یکدفعه.....

یکدفعه حضرت امام را دیدم. با همان هیبت زمان حیات. پیراهن
بلند سفید بر تنشان بود مشغول وضو بودند!

جلو رفتم و سلام کردم.حضرت امام با خوش رویی جواب دادند.

بی مقدمه گفتم:آقا این چه وضعی است که به وجود آمده!چرا
بعضی این کار هارا میکنند؟!

حضرت امام (ره) لبخندی زد و فرمود:دلتان قرص باشد هیچ
اتفاقی نمی افتد!تمام شد و ....

 

البته قبل از یک بار دیگر خواب پسرش را دیده بود که در آن
خواب با پسرش به بهشت زهرا (س) رفته و شهدا را دیدند...









و همچنین حضرت امام در ادامه در مورد سرنوشت بعضی افراد و
گروه های سیاسی مطالبی به این مادر گفتند .


بهترین ابزار سایت و وبلاگ